چله گرفتم برای دل...خدایا خودت رهنمونش باش در این چهل روز ...خودت دست مرا بگیر و به آنجا که می خواهی ببر...خدایا نمی دانم ...راهنمایم باش...
چله گرفتم برای دل...خدایا خودت رهنمونش باش در این چهل روز ...خودت دست مرا بگیر و به آنجا که می خواهی ببر...خدایا نمی دانم ...راهنمایم باش...
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظهای با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصهٔ مشکل بباید عشق را
ساقیا خون جگر در جامکن
گر نداری درد از ما وامکن
عشق را دردی بباید پردهسوز
گاه جان را پردهدر گه پردهدوز
ذرهٔ عشق از همه آفاق به
ذرهٔ درد از همه عشاق به
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند
بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند ...
خداوند همه ی ما را دوست دارد و درک می کند ،
منظورم از ما ، من و توست ...
مهربانی او همه را کفایت می کند ،
از پیر و جوان گرفته ،
تا افراد تنها و ناتوان ،
از تند خویان تا متکبران ...
عشق او حد و مرزی نمی شناسد ،
پس هرگز گمان مکن که مورد رحمت او واقع نمی شوی ؛
مهم نیست که چه کسی هستی یا چه شغلی داری ،
نام تو نیز در فهرست خداست ...
مهم نیست که چه گذشته ای داشته ای ،
به خدا اعتماد کن تا حقیقت این کلمات را دریابی ؛
به سختی کارت فکر نکن فقط آنرا در دست خدا بگذار ،
زیرا آن زمان که همه رهایت می کنند هنوز در آغوش او هستی ؛
خدا هنوز هم دوستمان دارد ،
از آغاز جهان شیفته مان بوده ،
و همیشه هم خواهد بود ...!
یادمان نرود، در دفتر دیکته فردایمان بنویسیم:
باید انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن وظیفه نباشد، بلکه صفت آدمی باشد...